داشتم به خان و جان فکر میکردم؛ بعضیها خان هستند و بعضیها جان، البته جانها گویا کمترند از خانها.
مثلاً یکی هوشنگ جان است و یکی هوشنگ خان؛ هر دو به یادت میماند ولی جان در جان میماند.
همین عباس جان کیارستمی، جان بود، خوب میساخت، برای عاشقی میساخت، هر چه که میساخت ها، نه فکر کنی فقط فیلم خوب میساخت، نقاشی خوبی هم میساخت، دستی در هنرهای تجسمی داشت، مجسمههای بینظیری هم میساخت، برای مردمش و خاکش که به قول خودش ریشهاش در این خاک بود با مهربانی و عشق هر چه باید را میساخت.
جای نرفت درحالیکه میتوانست، میگفت جای دیگر آبش به من نمیسازد، میوهام خوشرنگ و بو و مزه نمیشود مثل خاک خودم.
در ایران ماند و ماندنی شد.
بههرحال این عباس جان هم رفت. حالا هرچقدر هم ناله کنی که برنمیگردد که، ولی این نالهها نشان میدهد که جای خودش کسی رو نگذاشت یا شاید هم کسی همقدش نمیشد که جان شود.
یادش در جان