باید شکست؛
حجم منقبض انتظار را
رها شد از تعلیق بین رفتن و ماندن
تا اوج چشمه خورشید باید پرید
تا در میان پیچش شعله عشق
ذوب شد
بخار شد
فائز احیا
باید شکست؛
حجم منقبض انتظار را
رها شد از تعلیق بین رفتن و ماندن
تا اوج چشمه خورشید باید پرید
تا در میان پیچش شعله عشق
ذوب شد
بخار شد
فائز احیا
کنار من نشسته و شیرینزبانی میکند.
دلم برایش غنج میرود، دلم برایش میتپد.
اینجا را شروع کردم، شروعی دوباره، بعد از مدتها قهر بودن با نوشتن، نه از سر لج و کینه، بلکه بیانگیزگی و خستگی؛ اما او، اوی نازنین من، آمده مرا با خود من آشتی بدهد تا مرا دیوانهتر کند.
مینویسم، نوشتن را دوست را دوست دارم، از کودکیم – هفت سالگی دقیقاً – میخوانم؛ هرچه دستم برسد میخوانم، حتی بروشورها و کاتولوگها را میخوانم.
زمانی نه چندان دور عطش کتاب داشتم، هر چه بود میخریدم و میخواندم و زود هم میخواندم. آنقدر زود که گاهی از زود تمام شدن کتاب عصبی میشدم.
حالا مینویسم و میخوانم، تحلیلهایم را کش میدهم. میگذارم نوشته حسابی مرا درخودش غرق کند.
مینویسم بازهم … .